دیالکتیک یک نافیلسوف

باید تکلیف خود را با بعضی چیزها روشن کرد

دیالکتیک یک نافیلسوف

باید تکلیف خود را با بعضی چیزها روشن کرد

اینجا مجموعه ای از اندیشه های یک نافیلسوف معمولی را خواهید خواند. از نظر دادن دریغ نکنید...
نکته: مطالب این وبلاگ حتما با ذکر منبع یا نام نویسنده هستند؛ پس مالکیت مطالبی که بدون ذکر منبع آمده مربوط به همین وبلاگ میباشد:)
اینستاگرام: daily_dialectic

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

آیا میخواهید حرفی که مردم دوست دارند بشنوند را بگویید؟ ساده است! یا از آنچه به آن نیاز دارند بگویید یا از آن چه به آن گرفتارند. یا بخندانیدشان یا از ناکامی های عشقی و غم های روزمرشان بگویید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۲

میترسم از این عشق که چیزی هم نیست

داستانیست که از عاقبتش میترسم

فقط این را هم بگویم بد نیست

گاهی خوب که میبینم...

چیزی هم هست!

بیشتر هم از همین بابتش میترسم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۷

چیزی که بعد دیدنت ز من ماندست

چیزی جز انعکاس مات آرزویی محال نیست

هزار کتاب شعر در ضمیر من جوشید

هزار حیف! در فکر تو کار دیگری مجال نیست

وصل اگر چه سرنوشت ما نشد ولی

لطفِ داستان عاشقی وصال نیست

عشق اگر سر از وصال دراورد کجا عشق است؟

 داستان پوچ هر روزیست

تکراریست...

عاشقی سوختن و ساختن است...

-معین مرادی-

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۵

جوانم، بی تجربه و از سر راه آمده. سبک بار هم هستم، که میگویند برای رسیدن سبک بار باید بود. اما دلی آورده بودم که هم عمیق است، هم وسیع. می خواستم عشقی به زلالی آسمان کوهستان و پاکی چشمه هایش نثارتان کنم اما رخصتی ندادید. شاید فکر کردید صدقه میدهم. نه! "هنوز آنقدر مسکین نشده ام که به کسی صدقه بدهم"*.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۲

گاهی وقت ها -نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه- آنقدر طولش میدهی که کار از کار میگذرد. میدانی کار مهمی هست که باید انجام دهی ولی همانطور خشکت میزند. یک جور دلهره خاصی هم همه وجودت را میگیرد. مثل زمانی که بین یک دوراهی مهم گیر افتاده ای و میدانی زمان زیادی برای تصمیم گیری نیست. گاهی حتی کاری هم که بشود گفت کار مهمی است در کار نیست؛ مثل زمانی که میمانی به کسی که سال ها قبل میشناختی و حالا اتفافا دیده ای سلام کنی یا نه! 

اما گاهی هم این گیر کردن ها فاجعه بار می شود. مثل زمانی که میدانی کسی که واقعا دوستش داری، دارد فرصت آخر را برای پیاده شدن از خر شیطان می دهد. میدانی که الان وقتش است که برگردی و نگاهش کنی، که بفهمانی درونت چیز دیگریست و واقعا دوستش داری. اینجاست که اگر وقت را بگذرانی، و برود، کار از کار میگذرد. بد جوری هم میگذرد. تو می مانی و یک حس عجیب که هم به سینه ات فشار می آورد و هم به گلویت اما باز هم میخواهی در پذیرش همین حس هم تعلل کنی و رویش سرپوش بگذاری اما این واقعیت تلخی که گرفتارش شده ای را تغییر نمیدهد...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۲

قسمتی از هست آدمی را تصوری میسازد که دیگران از او دارند. بقولی هم این تصور اصیل است. آیا چیز زیبایی در گوشه ای از عالم، در حالی که هیچ کسی آن را ندیده واقعا زیباست؟ زیبایی از آن دست چیزهایی است که باید توسط دیگران درک و تایید شود والا نمیشود گفت که واقعا هست، و این دست بحث ها را تا حتی فلسفه آفرینش خداوندی هم بسط و فصل داده اند. انگیزه انسان ها در اثرگذاری در عالم، و از اساس، نیازشان به دیگران را از همین سنخ میگیرند و اینکه قسمت اعظم انسانیت در تنهایی محض، خاموش میماند را ناشی از همین اعتبار میدانند. 

اما اگر بدانند، قبول این موضوع قدری ترسناک هم هست.این، تبعاتی هم دارد؛ دست "اراده"ی شوپنهاوری را -که مرا میترساند- باز میگذارد. اراده ای که تمام کائنات را بی هیچ احساس و قید و بندی، و فقط برای حفظ بقای حیات گونه ها مدیریت میکند. نیرویی که -از همه مهمتر- مفهوم عشق را از آن میگیرد و آن را با مفهومی سرد و خشک به نام "اراده معطوف به حیات" پر میکند. شاید اینکه زنان، مردان بلند قد را میپسندد مؤید این مدعا هم باشد(تا فرضا نسل هایی قویتر زاده شوند) اما اینکه چطور میشود که عاشقی جان خود را برای معشوقش میدهد -و از این دست- بی پاسخ میماند. از این دستی که مؤید واقعیاتی فراتر از اراده -حتی اراده قابل شناخت درونی- است. 

اما هر چه هست گرچه اصل هستی آدمی از درون خودش نشأت میگیرد، با این حال چیزی هست که مانع میشود تا آدمی نسبت به آن قسمت از وجودش که در دیگران شکل میگیرد بی تفاوت باشد؛ البته امیدوارم این همان اراده آمیخته با رنج و ملال شوپنهاوری نباشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۸