دیالکتیک یک نافیلسوف

باید تکلیف خود را با بعضی چیزها روشن کرد

دیالکتیک یک نافیلسوف

باید تکلیف خود را با بعضی چیزها روشن کرد

اینجا مجموعه ای از اندیشه های یک نافیلسوف معمولی را خواهید خواند. از نظر دادن دریغ نکنید...
نکته: مطالب این وبلاگ حتما با ذکر منبع یا نام نویسنده هستند؛ پس مالکیت مطالبی که بدون ذکر منبع آمده مربوط به همین وبلاگ میباشد:)
اینستاگرام: daily_dialectic

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیبایی.» ثبت شده است

زیبایی را تا نگاهت به شیی زیبا نیفتد درک نمیکنی؛ و درکت از زیبایی به اندازه زیبایی زیبا ترین چیزیست که تا به حال دیده ای. غافل از اینکه زیبایی حقیقی درون آدم است

آنچه دیده ای چیزی جز تناسب نبوده، چیزی جز رعایت اندازه ها نبوده، چیزی جز تلفیق رنگ هایی که حتی وجود هم ندارند نبوده...

زیبایی واقعی در مفاهیم خودش را نشان میدهد

آنجایی که تجربه ای را از سر میگذرانی که ناگهان حس میکنی در خودت که هیچ؛ چنان بزرگت کرده که در هیچ جای متصوری نمیگنجی.

ناگهان چیزی از عمق سینه ات بالا می آید که سخت سینه ات را میفشارد ولی خوش آیند است. حتی خنده هم در بروز آن کمکی نمیکند. سرت سبک میشود و انگار میخواهد اوج بگیرد. میخواهی از جایی که هستی کنده شوی...

این تجربه ها را بیشتر وقتی کتاب خوب خوانده ام از سر گذرانده ام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۱

زنی که دچار کچلی میشود البته که دچار مشکل کوچکی نشده؛ آنقدر هم عوضی نیستم که بگویم در عوض چشمان قشنگش جبران میکند یا از این دست خزعبلات...ولی چیزی که هست این را میدانم که یک زن میتواند جور دیگری چنان زیبا باشد که حتی کچلیش هم دیده نشود یا اصلا بفرمایید که کل صورتش و ظاهرش و قیافه اش به چشم نیاید. زن میتواند از درون فرشته شود که هر چه ببینی فرشتگی ببینی و زیبایی و تناسب و وزن و خوبی... میشود زنی را که حتی کچلی دارد چنان دوست داشتنی یافت که چشم ها را به روی همه بقیه عالم می بندد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۴

قسمتی از هست آدمی را تصوری میسازد که دیگران از او دارند. بقولی هم این تصور اصیل است. آیا چیز زیبایی در گوشه ای از عالم، در حالی که هیچ کسی آن را ندیده واقعا زیباست؟ زیبایی از آن دست چیزهایی است که باید توسط دیگران درک و تایید شود والا نمیشود گفت که واقعا هست، و این دست بحث ها را تا حتی فلسفه آفرینش خداوندی هم بسط و فصل داده اند. انگیزه انسان ها در اثرگذاری در عالم، و از اساس، نیازشان به دیگران را از همین سنخ میگیرند و اینکه قسمت اعظم انسانیت در تنهایی محض، خاموش میماند را ناشی از همین اعتبار میدانند. 

اما اگر بدانند، قبول این موضوع قدری ترسناک هم هست.این، تبعاتی هم دارد؛ دست "اراده"ی شوپنهاوری را -که مرا میترساند- باز میگذارد. اراده ای که تمام کائنات را بی هیچ احساس و قید و بندی، و فقط برای حفظ بقای حیات گونه ها مدیریت میکند. نیرویی که -از همه مهمتر- مفهوم عشق را از آن میگیرد و آن را با مفهومی سرد و خشک به نام "اراده معطوف به حیات" پر میکند. شاید اینکه زنان، مردان بلند قد را میپسندد مؤید این مدعا هم باشد(تا فرضا نسل هایی قویتر زاده شوند) اما اینکه چطور میشود که عاشقی جان خود را برای معشوقش میدهد -و از این دست- بی پاسخ میماند. از این دستی که مؤید واقعیاتی فراتر از اراده -حتی اراده قابل شناخت درونی- است. 

اما هر چه هست گرچه اصل هستی آدمی از درون خودش نشأت میگیرد، با این حال چیزی هست که مانع میشود تا آدمی نسبت به آن قسمت از وجودش که در دیگران شکل میگیرد بی تفاوت باشد؛ البته امیدوارم این همان اراده آمیخته با رنج و ملال شوپنهاوری نباشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۸