دیالکتیک یک نافیلسوف

باید تکلیف خود را با بعضی چیزها روشن کرد

دیالکتیک یک نافیلسوف

باید تکلیف خود را با بعضی چیزها روشن کرد

اینجا مجموعه ای از اندیشه های یک نافیلسوف معمولی را خواهید خواند. از نظر دادن دریغ نکنید...
نکته: مطالب این وبلاگ حتما با ذکر منبع یا نام نویسنده هستند؛ پس مالکیت مطالبی که بدون ذکر منبع آمده مربوط به همین وبلاگ میباشد:)
اینستاگرام: daily_dialectic

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «سروده ها» ثبت شده است

با چراغی کورسو میجستم تو را

در کنار پرتگاهی سخت

نشانت را ز مجنون ها و از فرهادهای راه پرسیدم

و لیلی ها... و شیرین ها...

تو را دیدم میان کوره راهی سخت...

چشم هایت مبتلایم کرد و بی پروا

چراغی را که روشن کرده بودم زود افشردم

که پیدا کرده بودم تکیه گاهی سخت...

دریغا... پیش از اینکه گرد راه از تن زداید،

زود... خیلی زود راندی ز خود من را

و اینک باز من ماندم؛ چراغی مرده؛ راهی سخت...

م.م

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۷

چقدر کوتاه بود

مدت شیرین شک هایت

که آیا برای من راهی هست یا نه

چقدر در مقابل خانه ات ماندن شیرین بود

حتی راستش را بخواهی نه گفتنت هم به دلم چسبید

خوب بود که آخر به حرف آمدی

صدایت شیرین بود

و من چقدر دست و پایم را گم کردم 

من هر جا نمایش میدهم بد در می آید

هیچ وقت بازیگر خوبی نبوده ام

ای کاش آن نقش بازی مسخره را رها میکردم

کسی چه میداند

شاید حتی از این هم شیرین تر به حرف می آمدی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۹

میترسم از این عشق که چیزی هم نیست

داستانیست که از عاقبتش میترسم

فقط این را هم بگویم بد نیست

گاهی خوب که میبینم...

چیزی هم هست!

بیشتر هم از همین بابتش میترسم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۷

چیزی که بعد دیدنت ز من ماندست

چیزی جز انعکاس مات آرزویی محال نیست

هزار کتاب شعر در ضمیر من جوشید

هزار حیف! در فکر تو کار دیگری مجال نیست

وصل اگر چه سرنوشت ما نشد ولی

لطفِ داستان عاشقی وصال نیست

عشق اگر سر از وصال دراورد کجا عشق است؟

 داستان پوچ هر روزیست

تکراریست...

عاشقی سوختن و ساختن است...

-معین مرادی-

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۵

چشم هایت شعر میگویند

من این را خوب میبینم

جاری رگ های خون آغشته ی هر سو به هر سویند...

که در اندام خشک بی نصیبم روح میجویند.

من این وضع غمین را خوب میبینم

که چشمانت چه بی اندازه از من روی میگیرند

و چشمانت چه یاس پرفزونی زین وجود پافتاده خوی میگیرند

دیگران شاید... ولی من آسمانِ این زمین را خوب میبینم

زمینِ خلق و خویش خلق خوی سختی و سنگینی و خامی...

آری خوب میبینم

آسمان شعرهای چشم هایت 

چشم هایی پخته و چالاک 

مملو از احساس گم نامی

مملو از حس فراموشی هر چیزی به غیر از

کاروان شعرهای چشم هایت.

فعلا از اینجا همین را خوب میبینم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵

درون من ز ناز عارضت سیاست

و ظاهرم؟

 قرمزی صورتم به آن گواست...

مادرم!

آیه های مریمت چقدر دلنشین

همنشین این دل غمین و بی نواست.

آیه آیه سوره های مریمت... برای این وجود کنجکاو و ناسپاس،

درست مثل وحی عشق... به سرزمین قدسی طواست.

مادرم!

 بدان که مدتیست... تمام سوره ها به گوش من...

آیه های سوره های مریم است و ناس ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۷

نفس گرمی نیست

سنَت، این سنَت دیرینه ماست

کز هیچ کس اش شرمی نیست

قصه معنی و صورت برجاست

مجمع صورت و شور ... معنی و شعور

و گریز همگان از معناست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۰