خیلی غمگین میشوم وقتی کودکی ازدواج میکند. خیلی بیشتر از آن، زمانی که کودکی صاحب فرزند میشود...
خیلی غمگین میشوم وقتی کودکی ازدواج میکند. خیلی بیشتر از آن، زمانی که کودکی صاحب فرزند میشود...
سوال: حیف نیست که تیم فوتسال دختران از حضور در مسابقات جهانی محروم شوند؟
پاسخ کفاشیان: بله. اما منم حیفم!
در کشورهای اصطلاحا ایدئولوژی زده انسان محوری و آثار انسان ها اهمیت خود را از دست میدهد؛ در مقابل، ظاهر انسان ها و نزدیکی این تظاهرات به ایدئولوژی مهم میشود. مداحی و چاپلوسی رونق میگیرد و بدبینی و برخوردهای خشن با تفکرات و فعالیت های متفاوت شدت می یابد. عقلا گوشه نشین میشوند و زمام امور به دست احمق ها و احزاب باد می افتد. مدیریت بیشتر به دست افرادی داده میشود که در مقابل ایدئولوژی، نرم و تابع اند و از نظر ارباب قدرت قابل اعتماد و بی سابقه در اعتراض و حرف های زاویه دار. ترس طرد ایدئولوژی مطلوب توسط عوام مردم در ارباب قدرت قوت می یابد و بی اعتمادی رواج می یابد. برخورد های امنیتی با موضوعات پیش پا افتاده رواج می یابد و انسان ها به خاطر عقاید و بیاناتشان مجازات میشوند. خود سانسوری و خطوط پررنگ و متعدد قرمز تا جایی رواج می یابد که کسی توان اظهار نظر قطعی درباره اینکه چه چیزی مجاز است و چه چیزی نه را نمی یابد. در مقابل، تریبون ها به دست احمق ها و بیسوادهای اصطلاحا مطمئن و توجیه می افتد.
اما مهمترین چیزی که از دست میرود فضای عادلانه جهت رقابت و پیشرفت است. افراد اصطلاحا مورد اعتماد، امتیازات خاص پیدا میکنند و فساد امری طبیعی میگردد.
پ.ن: ایدئولوژی معانی مختلفی دارد. علی العموم هم منفی. اما چیزی که برای من روشن شده این که تا حد امکان باید از این دام دوری کرد.
تعریف میکرد؛ یه روز تو یکی از دهات اطراف تا دیر وقت چاه میکندم. دم غروب اومدم پشت موتور ولی روشن نشد. موتور رو هل دادم و به اولین خونه ای که رسیدم در زدم. مردم اون دور و زمون مهمون دوست بودن. شب رو باید اونجا میگذروندم. یه پیرزن و پیرمرد تنها بودن. اسم یکیشون طلا و اون یکی هم کریم. البته مردها رو بیشتر با لقب صدا میکردن. کریم کره!
اونشب با خودم فکر کردم که این دو تا چه زندگی شیرینی رو با هم گذروندن. یکیشون یک عمر نونش رو با کره خورده بود و اون یکی هم هشتاد کیلو طلا داشت...
پ.ن: خاطره واقعی از پدربزرگ من:)
هر وقت واقعا حال انجام هیچ کاری رو ندارم یه گوشه آروم و دنج پیدا میکنم و موسیقی بیکلام گوش میکنم...
امسال فرصتی شد کمی درباره حادثه کربلا تحقیق کنم. حاصل همه این ها باز هم من رو متوجه اثر مهم تفسیر در فهم مفهوم کرد؛ و صد البته اثر ذهنیات آدمی بر تفسیرش.
اما بیشتر باید ببینیم این حادثه برای من قرن بیست و یکمی چه پیامی داره!
اینکه شریعتی اسمش رو قیام حسینی میگذاره و از این حادثه یک انقلاب علیه ظلم تصویر میکنه، به خاطر همتش برای ساخت یک نسل انقلابی و شهادت طلبه. ایشون دنبال ایدئولوژیک کردن دین و استفاده از اون ایدئولوژی در ساخت یک انقلاب بود.
بسیاری از روشنفکران دینی که حادثه رو صرفا یک حادثه تلخ میدونن که در اون حسینی از مکه برای اجابت لبیک کوفیان راه افتاد و در کربلا راهش بسته شد و با اینکه درخواست کرد که بگذارند به جای امنی برود، نگذاشتند و نهایتا که حاضر به بیعت با یزید نشد ناچارا به شهادت رسید؛ از نگاه خاص و علی العموم، تاریخی آن ها می آید.
شهید جاوید آیت الله صالحی نجف آبادی هم قیام را انقلابی آگاهانه علیه حکومت جور میدانست.
اما نگاهی که بیشتر به دلم چسبید نگاه محمد تقی شریعتی و مطهری بود. این نگاه رو در سخنرانی ای از بازرگان (پسر) هم دیدم. امر به معروف و نهی از منکر یکی از پایه های هر نظام سالم و مبتنی بر کنترل متقابل مردم و حکومته. چیزی که یک لازمه بسیار مهم و اساسی هم داره به نام آزادی. امر به معروف و نهی از منکر حکومت بر مردم رو کنار بگذاریم؛ اما لازمه انجام این کار از طرف مردم بر مردم و همچنین مردم بر حکومت وجود آزادی بیان و آزادی تفکره. یعنی جامعه ای که در اون هر فکر و ایده ای مجال بیان داره و هر امر و نهی عالمانه ای امان نامه پس از بیان. در نگاه تطابقی و امروزی، احزاب و گروه های سیاسی مجال شکل گیری و قدرت بیان دارند و روزنامه نگارها و خبرنگارها، بی پروای چیزی جسارت بیان بدی ها و زشتی های جامعه. نقد هیچ مسئول حکومتی و نظامی خط قرمز نیست و استیضاح رسانه ها از مسئولین یک امر عادیه. کسی به خاطر بیان اعتقادات و نظراتش به زندان نمی افته و تحریم رسانه ای نمیشه. امر به معروف و نهی از منکر در زمان ما یعنی این ها. نه اینکه سر چهارراه ها بایستیم و تو سر بدحجاب ها بزنیم...
بله. امام حسین شهید شد تا بفهمیم که معیار تشخیص یک جامعه دینی به تعداد مجالس روضه و قرآن و احکام و این چیزها نیست. معیار جامعه دینی اینه که دروغ گفتن هزینه زیادی داره و صداقت معادل حماقت و پخمگی نیست. مظلوم به راحتی تمام میتونه حقش رو از ظالم بگیره و ظالمین هیچ امانی ندارند...
دوست دارم اگر متاعی به دیگران میدهم عشق باشد...
آخر این را میدانم که عشق از آن چیزهایی است که هر چه بیشتر ببخشی بیشتر میشود.
راستی تا به حال فکر کرده ای عیسی چطور با یک زنبیل نان، پنج هزار نفر را سیر کرد؟
عشق زندگی را رنگی میکند. خیلی از ما زندگی های خاکستری داریم و خودمان نمیدانیم. خیلی از این گرفتاری های دم دستی مان هم از نبود همین حس خوب است.
راهش را هم میدانم...
فقط کافی است کمی بی چشم داشت شوم...
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای؛ هزاری؛ تو چراغ خود برافرور
که یکی چراغ روشن؛ ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
مولانا-غزلیات شمس
پ.ن:یکی از معدود حقایقی که من بش معتقدم
چه تفاوت عمیقیست
بین تنهایی قبل از نبودنت و
تنهایی پس از نبودنت.....
از: لیلا رحمانی
بعضی آدما عادتای بدی دارن! وقتی به یه مشکلی بر میخوری و بخصوص وقتی که خودت مسببش باشی، اگه این هام پیشت باشن، اول باید مشکل اول رو حل کنی. چون در واقع مشکلاتت دو تا شده!
یا غر میزنن، یا عصبانین، یا داد و بیداد میکنن، یا هول میشن...
خلاصه همیشه یه جوری اوضاع رو بدتر میکنن...
تو مگو همه به چنگ اند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری، تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
مولانا-دیوان شمس
ما آدم ها از درک بینهایت بزرگ یا بینهایت کوچک عاجزیم.
جالب اینجاست که درکمان از هر چیز بین این ها هم ناقص و مبتنی بر تفسیرهای حواس است. اصلا خدا میداند که خارج از ما دنیا چه شکلی است! به اصطلاح فلاسفه ما شیی فی نفسه را نمیتوانیم درک کنیم. ما کلا هر چیز خارج از وجود محدودمان را نمیتوانیم درک کنیم. حتی وقتی چیزی را تجربه میکنیم چیزی که از تجربه هامان هم میدانیم فقط تفسیر تجربه هاست. حتی وقتی خواب هم میبینیم تفسیر خواب است که در ذهنمان مانده. تفسیری که بشدت از پیش زمینه ها و دانسته های قبلی ما متاثر است. برای همین است که فرد مسیحی گاهی حضرت مریم س را به خواب میبیند و فرد شیعی حضرت فاطمه س را!
ما موجودات معجزه ای هستیم زبده و زباله، بزرگ و حقیر، عاجز و پر مدعا...
ای کاش این محدودیت هامان را درک میکردیم و کمی متواضع تر میزیستیم...
پرخاشگری همیشه از درون آشفته و منفعل نشات میگیره. آدمایی که زیاد از سلاح پرخاشگری استفاده میکنن ضعف دارن. ضعف هایی که درونشون ترس و هراس ایجاد میکنه.
ضعف در مدیریت، ضعف در دفاع از عقاید و تصمیم ها، ضعف در گفتگو و بیان نظر، ضعف در اعتماد به نفس، ضعف در خودکنترلی و هزار ضعف دیگه که هر کدوم باعث ترس های رنگ و وارنگ مختلف میشن...
برای درک اینکه "بهشت زیر پای مادران است" لازم نیست حتما پیامبر باشیم...
- همچنین بخوانید:
یک واقعیت حتمی و بسیار شگفت انگیز:
آدم ها هر چه بیشتر و عمیق تر میفهمند بیشتر به سکوت وادار میشوند...
عمدا از کلمه "وادار" استفاده کردم چون وقتی اهمیت فلسفه ای که پشت هر نظریه و گفته ای هست رو فهمیدی میبینی که تا فلسفه ای که طرف مقابلت قائله رو ندونی قطعا نمیتونی باش هم کلام بشی. تا ندونی چه چیزهایی برای فرد مقابل بدیهی هست و چه چیزهایی و با چه روش هایی نیاز به استدلال و استنتاج داره اصلا یک جمله از فرد مقابلت رو نخواهی فهمید.
یک توصیه از این حقیر: فلسفه را در تاریخ فلسفه بخوانید باشد که رستگار شوید...
هرکسی میتواند فقط به خودش اعتماد داشته باشد.
هر کسی به نفس خودش...
نه حق دارد و نه موظف است که به نفس دیگری اعتماد کند.
این هم که میشنویم اصطلاحا میگویند کسی به من اعتماد نمیکند فرع بر اعتماد خود فرد به خودش است...
داشتم فکر میکردم اگر داستان، داستان من و برادرم بود، جسارت این جور تصمیم را داشتم؟!!
پ.ن: مهدی باکری اجازه نداد پیکر برادرش را بیاورند. گفت یا همه را بیاورید یا هیچ کدام را. گفت جواب مادر و همسر این یکیشان با من اما جواب مادر و همسر بقیه شان به این راحتی ها نیست...
این پیکر هنوز هم بازنگشته...
چه مصیبت ها و رنج هایی که آدم ها برای آدم ها ایجاد نکرده اند. وقتی دو طرف یک جنگ را میبینم که بر سر ایدئولوژی یا سیاست یا اعتقاد یا سرزمین یا هر دلیل بی ارزش دیگری جنگ را شروع میکنند فقط حماقت و کوتاه نظری میبینم. و البته ملتی که باید تا نسل ها با شرور و رنج های عمیق و کریه برامده از این جنگ ها دست و پنجه نرم کند...
پ.ن:عکس کودک سوری در سواحل ترکیه یکی از هزاران هزار عکسیه که از این فجایع منتشر شده و این عکس ها یک قسمت از هزازان هزار بخش این فاجعه است...
چیزی هست که من به شدت بش اعتقاد دارم. شاید شما هم تجربه کرده باشید؛ مطلقا هیچ چیزی در این دنیا نیست که بی اثر بمونه. هیچ حرفی، هیچ عملی و هیچ نوشته ای...
محاله که یک نفر کاری رو انجام بده و برای رسیدن به چیزی قدمی برداره و بی اثر و بی حاصل باقی بمونه.
فقط چیزی که هست این که گاهی ما این نتیجه ها و بازخوردها رو نمی بینیم و متاسفانه گاهی وقت ها درست زمانی که این دست آوردهای کوچیک، در شرف به هم رسیدن و نتیجه دادن هستن ناامید میشیم و جا میزنیم...
گاهی این ناامیدی توی زندگیمون فاجعه هایی به بار میاره که روحمون هم از خیلیاش خبردار نیست...
خندیدن همیشه همراه نوعی غفلت است. آدم ها وقتی میخندند دیگر به خودشان فکر نمیکنند. خندیدن یک جور مستی و یک جور از خودبیخودی خاص است.
چیزی در درون آدم پیدا نمیشود که بتوان به آن خندید و اتفاقا بر عکس آنچه در درون آدم هاست معمولا از جنس تردید و ابهام است و اصلا هم خنده دار نیست؛ معمولا غم انگیز و دلهره آور است؛ لااقل قطعا جدی تر از آن است که کسی را بخنداند. مردم هم برای همین است که کسانی را که باعث خنده می شوند دوست دارند. آن ها هر چیزی را که باعث سرگرمیشان میشود دوست دارند؛ چون از این طریق حداقل چند لحظه ای از خودشان دور میشوند و دچار نوعی نسیان لذت بخش میشوند. اینست که نیچه انسان را ناگزیر به اختراع خنده میداند. وگرنه این همه ابهام ملال آوری که در عالم هست جز رنج چیزی نمی افزاید...
همچنین بخوانید خنده-خندوانه
* من این راه دراز را برای جواب به اینجا آمده ام...
پیرمرد بی آنکه سرش را برگرداند به آرامی گفت:
** بپرس؟
* عمرم را برای چه چیزی صرف کنم؟ آن چه گوهریست که ارزش عمر من را داشته باشد؟
پیرمرد به آرامی پاسخ داد:
** چیزی که چه آدمی بپذیرد و چه نپذیرد، در هر حالی با ارزش است. ارزشش در مکان هم نمیگنجد. آنچه خوبیش را بدیهی میبینی.
دنبال چیزی باش که در درونت مینشیند؛ که آنچه در بیرون توست از تو نیست، توهمی است باطل و موهوم که هیچ گاه از آن تو نمیگردد...