از خود در خود به خود
بعضی ها از تنهایی به همه چیز پناه میبرند. یکی به اطرافیان، یکی به بازی، یکی به بنگ و افیون و دیگری به کتاب و سرگرمی های مبتذل و دم دستی دیگر. اما به نظر من هیچ گریزی از تنهایی نیست. همه آدم ها تنهااند. درست اگر ببینیم خودمانیم و خودمان. ما اصلا چه میدانیم این ها که اطرافمان وول میخورند چی هستند؟! ما غیر از خودمان چه چیزی را میتوانیم بفهمیم؟!
اما بعضی ها میزنند به دلش. از خودش به خودش فرار میکنند. اگر به تنهایی تن دادی یک جور خاصی میشوی. مثل آدم هایی که زیاد گم میشوند. آخر میدانید که گم شدن هم حدی دارد. اگر از حدش گذشت دیگر گم شدن نیست.نمیدانم چیست! فقط میدانم که گم شدن نیست چون وقتی آنقدر گم شدی که از حدش گذشت میشوی آدم بیجا. تعلقی نمیماند و وقتی هم که تعلقی نباشد گم شدن از چی؟
تنهایی گاهی آدم را در خودش گم میکند. آدم هایی که در خودشان گم میشوند هم همینطور اند. خودشان در خودشان باید از خودشان بگذرند و به خودشان برگردند. ظاهرا که کار سختی است. اما اگر بشود، همه کسانی که تا تهش رفته اند گفته اند که خیلی خوب میشود. از قضا با معرفت ها همیشه همین مسیر را پیشنهاد میکنند: از خودت در خودت به خودت. پیش مقدمه اش هم ظاهرا تنها شدن و فهم تنهایی است...