گنج و چاه
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ب.ظ
آقا یه دفه دیدم مشدی عبدلا دلشو گرفته و داد و بیداد که منا بکش بالا منا بکش بالا...
تعجب کرده بودم. جلدی قرقره رو تابوندم و کشیدمش بالا.
گفتم چیشد مشدی پس؟
گفت بابام جان دلم درد گرفت... انقریبه جونم بالا بیاد. کارو تعطیل کن تا فعلا بریم...
شک کرده بودم که خدایا یعنی چی شد ته چاه که یهویی این اینجوری کرد!! ولی چون کارم داشتم خوشحال شدم و ول کردم اومدم خونه.
بعد گندش درومد...
ما چی چی میدونستیم این گنج پیدا کرده اون ته. خلاصه آقایی که شما باشی بعد اون شب کارش شد خرید خونه های قدیمی. هر چی خونه خرابه بود میخرید و میفروخت. دیگه هم ما ندیدیم کار کنه. از پاسگاهم چند باری اومدن برای استنطاق ولی چیزی دستگیرشون نشد...
پ.ن: خاطره ای واقعی درباره پدربزرگ من از زبان شاگر قدیمیش در حدود شصت سال پیش. والبته همراه کلی خنده و قه قهه...
۹۵/۰۱/۱۲
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.