چیزی هست.
یه شبح فرّار و لزج مانند.
شفاف و بیرنگ و معلق.
چیزی که در همه چیز هست.
چیزی که باعث میشه آدما از هر چیزی لااقل به یک درک مشترک حداقلی برسند.
چیزی که باعث میشه آدم ها هم رو بفهمند.
حس میشه ولی تا جایی که بش فکر نکنی ... تا جایی که روش تمرکز نکنی.
میشه وجودش رو فهمید ولی تا جایی که تو ذهنت نیاریش و تا جایی که دنبال ماهیتش نباشی.
من وجود چیزی رو در عالم حس میکنم که ماده مشترک هر چیز ماهیت داریه. ماده ثابتی که اگر نباشه درک مشترک و مفاهیم مشترکی هم وجود نخواهد داشت. چیزی که تا بش فکر میکنی محو میشه.
من همچین موجود خارق العاده ای رو حس میکنم؛ چیزی که به وصف نمیاد؛ چیزی که ماهیتی نداره؛ چیزی که فقط هست...