آیا میخواهید حرفی که مردم دوست دارند بشنوند را بگویید؟ ساده است! یا از آنچه به آن نیاز دارند بگویید یا از آن چه به آن گرفتارند. یا بخندانیدشان یا از ناکامی های عشقی و غم های روزمرشان بگویید...
زنی که دچار کچلی میشود البته که دچار مشکل کوچکی نشده؛ آنقدر هم عوضی نیستم که بگویم در عوض چشمان قشنگش جبران میکند یا از این دست خزعبلات...ولی چیزی که هست این را میدانم که یک زن میتواند جور دیگری چنان زیبا باشد که حتی کچلیش هم دیده نشود یا اصلا بفرمایید که کل صورتش و ظاهرش و قیافه اش به چشم نیاید. زن میتواند از درون فرشته شود که هر چه ببینی فرشتگی ببینی و زیبایی و تناسب و وزن و خوبی... میشود زنی را که حتی کچلی دارد چنان دوست داشتنی یافت که چشم ها را به روی همه بقیه عالم می بندد...
گاهی وقت ها -نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه- آنقدر طولش میدهی که کار از کار میگذرد. میدانی کار مهمی هست که باید انجام دهی ولی همانطور خشکت میزند. یک جور دلهره خاصی هم همه وجودت را میگیرد. مثل زمانی که بین یک دوراهی مهم گیر افتاده ای و میدانی زمان زیادی برای تصمیم گیری نیست. گاهی حتی کاری هم که بشود گفت کار مهمی است در کار نیست؛ مثل زمانی که میمانی به کسی که سال ها قبل میشناختی و حالا اتفافا دیده ای سلام کنی یا نه!
اما گاهی هم این گیر کردن ها فاجعه بار می شود. مثل زمانی که میدانی کسی که واقعا دوستش داری، دارد فرصت آخر را برای پیاده شدن از خر شیطان می دهد. میدانی که الان وقتش است که برگردی و نگاهش کنی، که بفهمانی درونت چیز دیگریست و واقعا دوستش داری. اینجاست که اگر وقت را بگذرانی، و برود، کار از کار میگذرد. بد جوری هم میگذرد. تو می مانی و یک حس عجیب که هم به سینه ات فشار می آورد و هم به گلویت اما باز هم میخواهی در پذیرش همین حس هم تعلل کنی و رویش سرپوش بگذاری اما این واقعیت تلخی که گرفتارش شده ای را تغییر نمیدهد...
مادر ها دوست داشتنی هستند چون ما را همانطور ک هستیم؛ دوست دارند و بدی هامان دلشان را نمیزند. ما جزوی از وجود آن ها هستیم و آن ها جزئی از هویت ما؛ نه ما از هویتمان جدا شدنی هستیم و نه آن ها از وجودشان...
شاید راز این عشق بی حد و اندازه در همین آمیختگی وجودها و هویت ها باشد...