دریا که آرام است و یک قایق سواری آرام و بی خطر را تجربه میکنی، حس خوبی دارد، یک حس همراه با آرامش و خوشی. شاید حتی گاهی به مواج شدن دریا هم فکر کنی و با خودت هم بگویی مشکلی نیست. اما آن وقت که اقیانوس درست شبیه تپه ماهورهای شنزارها، بالا و پایین میرود و گاهی که کشتی در قعر، و در بین چند دیوار سیاه رنگ وحشی و خشمگین آب قرار میگیرد ک از هر سو به دیوار قایق هجوم می آورند؛ آنوقت است که فرق قایق رانان مدعی و مردان حقیقی دریا معلوم میشود.
این را گفتم که الان ذهنم درست شبیه همان دریای وحشی، متلاطم شده و من هم درست شبیه قایق رانان مدعی اما وحشت زده در بین هجوم این افکار و اندیشه های تازه رسیده، ترس از غرق شدن دارم.
خیلی سخت است وقتی کسی که برایش خیلی احترام قائلی به تو بگوید فرزندم! چطور فکر میکنی اگر نه غایتی، نه وحدتی و نه حقیقتی در این دنیا واقعیت داشته باشد؟
و تو پاسخ بدهی شما چه فکر میکنی وقتی این همه کسی را تهی میکنی؟ چنان تهی که دیگر نه هدفی، نه این دنیای به هم پیوسته ای و نه آن دنیای دیگری که به این دنیایش معنی بدهد برایش می ماند.
و او پیش گویی میکند که: و حتما الان این اخلاق است که میخواهی وارد زندگیت کنی و همنشینش شوی؟
و من متحیر میمانم و قبل از اینکه خودم را جمع کنم تا بپرسم چطور...؟
میگوید: این یک قانون است فرزندم. هر چه انحصار طلبی امر متعالی در زندگی آدمی کم رنگ تر میشود اخلاق رنگ بیشتری پیدا میکند؛ و از اساس این راستی و راستینگی است که آن سه مؤلفه به ظاهر بدیهی را اینچنین بیرحمانه نقد میکند. راستی برخاسته از اخلاق...
پ.ن: تمام فیلسوفانی را که آشنا شدم، قابل احترام و اثر گذار بودند، اما نیچه آرامش را از انسان میگیرد.