انفعال فعال
خوب که نگاه میکنم میبینم گاهی کنجکاویم زیاد از حد میشود و این کنجکاوی ها گاهی آدم را از زمان حال، و در واقع تنها چیز باارزش و موجودی که دارد غافل میکند. آنقدر در کتاب و فکرهای بی سر و ته غوطه میخورم که یادم میرود صبح دارد ظهر میشود و هنوز خواهرم را -که آنطرف بین اسباب بازی هایش دارد با کسی که نمیبینمش برنامه پارک و سرسره میریزد- نبوسیده ام.
ظاهرا ساده است. ولی درست که نگاه میکنم گاهی به نظرم میرسد که شاید "خوب" این باشد که کمی دست از کنجکاوی بردارم و کمی منفعلانه در محیط، فقط لذت ببرم و عشقم به اطرافیان را بیشتر نشانشان بدهم. بیشتر قربان صدقه مادرم بروم و به پدرم نشان بدهم که هوایش را دارم و حواسم به اوضاعش هست. یکی دو تا شوخی و لطیفه جدید هم یاد بگیرم و کمی مسخره بازی در بیاورم تا دور هم بخندیم و از حضور هم لذت ببریم. حضورهایی که خدا میداند چقدر بشان وابسته ام و خدا میداند چقدر حقشان را ادا نکرده ام. اصلا شاید بخشی از حقیقتی که دنبالش هستم در همین اصطلاحا انفعالات و لذت ها باشد...