یک خاطره واقعی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۸ ب.ظ
تعریف میکرد؛ یه روز تو یکی از دهات اطراف تا دیر وقت چاه میکندم. دم غروب اومدم پشت موتور ولی روشن نشد. موتور رو هل دادم و به اولین خونه ای که رسیدم در زدم. مردم اون دور و زمون مهمون دوست بودن. شب رو باید اونجا میگذروندم. یه پیرزن و پیرمرد تنها بودن. اسم یکیشون طلا و اون یکی هم کریم. البته مردها رو بیشتر با لقب صدا میکردن. کریم کره!
اونشب با خودم فکر کردم که این دو تا چه زندگی شیرینی رو با هم گذروندن. یکیشون یک عمر نونش رو با کره خورده بود و اون یکی هم هشتاد کیلو طلا داشت...
پ.ن: خاطره واقعی از پدربزرگ من:)
۹۴/۰۸/۱۰
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.